نیلانیلا، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

فرشته باران

آزمایش خون 1394/10/03پنجشنبه

1395/3/12 16:09
نویسنده : مامان وبابا
105 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دلبندم...

عزیزدلم.قشنگ مامان.خوش آمدی به جمع خانواده ما....امیدوارم بتونیم ولیاقت داشته باشیم که از وجود نازنینت خوب نگهداری کنیم وبا عشق پرورش یابی وبه تکامل برسی.محبت

از کجا این قصه شیرین را برایت شروع کنم.میدونی که ما یه گل پسر داریم وشما یه خان داداش مهربون.خندونک

ماجرا از اینجا شروع شد که 20روز مونده به تولد خان داداش مامان تصمیم گرفت داداش نیکان و از شیر بگیره.و شب هشتم آبانماه که جمعه بود یه تولد کوچیک خانوادگی برای خان داداش شما گرفتیم.دوشنبه صبح مامان به همراه داداشی عازم اصفهان بودیم برای مراسم چهلمین روز درگذشت خاله مامانی که به رحمت خدا رفته بود.یه چیزی همش تو دلم میگفت یه مهمون کوچولو تو دلم دارم.و همش با خنده وشوخی می گفتم نی نی دارم.با این فکر تمام دوستامو سرکار میزاشتم تا اینکه متوجه شدیم خاله شیدا بارداره و کسی دیگه شوخی های من وباور نمیکرد.تا 10آذرماه احساس بیمیلی به غذا و نشونه های بارداری و تو وجودم احساس میکردم.یه روز رفتیم پارک وبه شوخی وخنده به بابایی گفتم حامله ام.و اگه این بچه را بریم اون ورآب بدنیا بیاریم راحت بهمون اقامت میدن....

شب یلدا همه خونه ما دعوت بودن22.gif.به خاله آذر وزن عمو سمیه جریان علائم بارداری را گفتم واونا هم میخندیدن ومیگفتند چه دل خجسته ای داری.و پیشنهاد آزمایشگاه را به من دادن.خلاصه چهارشنبه صبح به بابایی گفتم بیاد دنبالم وبریم آزمایش بدیم...

اول رفتیم دکتر که آزمایش نوشت واسه عصر.بعدازظهر رفتیم خونه عمو مهدی که طاها ونیکان واسه مسابقه نی نی وبلاگ عکس بگیرند.عجب هوای بارونیه باحالی بود.ظهر بابایی اومد دنبالون ،رفتیم پارک عکس گرفتیم1.gif و طاها و نیکانم کلی بازی کردند و بماند که توی بارون چه به روزگارمون اومد از دست این دوتا وروجک شیطون.خلاصه برگشتن رفتیم آزمایشگاه،من آزمایش خون دادم برای تست بارداری... .خلاصه تو مسیر خونه هم کلی شوخی کردم که آرنیکا دخترم داره میاد و از این حرفها.شب هم خونه عمو مهدی کلی خندیدیم و گفتم آرنیکا وای مامان قربونت بره...چه حس خوبی آدم دوباره بره سونوگرافی برای تشخیص جنسیت وکل ذوق.زنعمو سمیه هم میخندیدو میگفت:حالا چرا حس بارداری گرفتی...زشتهtotalgifs.com gravidas gif gif ccmpreg5c.gif.اصلا ذوقت برام قابل درک نیست.منم گفتم ،نه من بچه دوست دارم.اصلا دلم نمیخواد نیکان تنها باشه.خلاصه شب خونه عمو مهدی خوابیدیم چون خان داداش سر شب خوابید ونمیشد جابجاش کرد.صبح پنجشنبه هوا حسابی بارونی بود 37.gifوتا عصر خونه عمو مهدی موندیم.عصر سرراه رفتیم جواب آزمایش و بگیریم.بابایی رفت و جواب ونشونم داد وگفت تو سردر میاری گفتم نه برو از مسئولش بپرس.رفت واومد وگفت مثبته یعنی چی؟؟؟گفتم نمیدونم.shocked eyes smileyبرو بپرس که گفت روم نمیشه.اصرار کردم بره که رفت وبرگشت و گفت آره.مثبته یعنی بارداری...چشمهای من وبابایی گرد شده بود.اصلا باورمون نمیشد.سر یه دوراهی بدی گیر کرده بودم.نمودونستم خوشحالم یا ناراحت.حس خیلی غریبی بود.نیکان تو بغلم خواب بود.بغلش کردم وبغضم ترکیدRabbit 3 smiley 113.دلم به حالش سوخت.گفتم علی نیکان گناه داره.هنوز کوچیکه.هنوز به محبت ما نیاز داره.علی...من نمیتونم.دردهای زایمان هنوز یادم نرفته.علی خیلی سخته... zwanger1.gif.بابایی هم حاج وواج نگاهم می کرد.میگفت دیونه ای توهم.نه به شوق وذوق دیشبت ونه به الان.نم نم بارون بود و هوا عالی اما من دلم آشوب بود.دستم وگذاشتم روی شکمم وگفتم ای وای...حالا بچم میفهمه من ناراحتم.دلشورم بیشتر شد.رسیدیم درب خونه.تو ماشین بودیم.روبه بابایی گفتم علی.من فولیک اسید نخوردم.برواز داروخانه برام بگیر.گفت باشه.شما برید بالا من میرم میگیرم.احساس کردم کلی کار دارم که باید انجام بدم.کلی فکر...نگرانی....دل مشغولی... .غمگین

سرم داشت از شدت درد میترکید.گریه ام بند نمیومد.من بچه میخواستم ولی الان نه.حداقل وقتی که نیکان 4ساله باشه.به بابا گفتم یه سر میرم پیش خاله شیدا.پیاده شدم ورفتم تا خاله شیدا در را بازکرد توبغلش کلی گریه کردم.جریان وگفتم وکلی باهام حرف زد وگفت گریه نکن.چرا ناشکری میکنی.خلاصه 100تا دلیل آورد که کار خوبی کردی.چرا سخت میگیری.همه چی درست میشه.گفتم دوست دارم هرکاری برای نیکان کردم برای بچه دومم انجام بدم.بنظرت در توانم هست؟؟دوست داشتم موقیت شغلی علی مشخص بشه بعد اقدام کنیم.الان کار علی پا درهواست004.gif.از پس مخارجش بر میایم.؟؟گفت آره.بچه رزقشو باخودش میاره.الکی سخت میگیریم.فرداش تولد مهرسا بودو من اصلا حوصله نداشتم.بابایی هم زنگ میزد که بیا خونه....

خلاصه اومدم خونه.نیکان هنوز خواب بودsleeping smiley face smiley.بابایی در وباز کردو بغلم کرد وسعی کرد آرومم کنه.گفت:نگران نباش.خدا خواسته.هدیه خداست.خدا بزرگه،ما که از پس همه چی براومدیم.اینم همونجورمیشه که ما میخوایم.گفت خیلی فکر کردم.بنظرم خیلی هم خوبه و وانمود میکرد که شرایط جدیدو پذیرفته وکلی دلگرمی به من میداد.تا شب تو کما بودم.حالم بد بود.رفتم دوش گرفتم Image result for ‫شکلک حمام‬‎وبه عمه مهناز زنگ زدم.جریان وبهش گفتم.گفت برو سونوگرافی تا بدونی هفته چندم بارداریته.فکراتو بکن بعد تصمیم بگیر.شب رفتیم تولد مهرسا.توی تولد بابا گفت هرچی فکر میکنم کنترل دوتا بچه خیلی سخته.آخر شب رفتیم تولد خونه خاله آذر.خلاصه اونجاهم کلی ذوق کردن.اما من هنوز توشک بودم.خاله فاطمه کلی حرف زد که ناشکری نکنید.خواست خداست.همون شب خاله آذر موهامو کوتاه کردو تصمیم گرفتم با دید بهتری به این قضیه نگاه کنیم وکلی با نیکان حرف زدم که نی نی تو دل مامانیه.دوسش داری و برو بوسش کن.نیکان کلشو کرد تو دلمو کلی تکون تکون میداد.خلاصه که این جریان وبه فال نیک گرفتیم وسعی کردیم با دید بهتر وروشن تری به این موضوع نگاه کنیم.امیدوارم که این حس های بد وتردید ها در دو روز اخیر به تو انتقال داده نشه.دوست دارم نینی خوشکلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)